شيوا دياني
يكي بود يكي نبود...هيشكي نبود و يه دختري تنهاي تنها توي تنهاييش نشسته بود...
غصه مي خورد...اشك مي ريخت...
اشك مي ريخت...غصه مي خورد...
تا اينكه يه روز يه پري ظاهر شد و گفت يه آرزو كن تا براورده بشه...
اونم ارزو كرد كه شاد باشه...تا هميشه...
پري جوب جادوييشو تكون داد و اجي مجي كرد...
از اون روز اون دختر شاد بود ومي خنديد...ديگه نتونست گريه كنه...
اما يه حسه سنگيني توي سينه اش داشت...كه اذيتش مي كرد...
چند سال گذشت و دختر قصه ي ما چشماش تر نشد...
پري اومد ديدنش و گفت از آرزوت راضي هستي...گفت : نه! يه چيزي روي دلم سنگيني ميكنه!
پري گفت اون خود دلته كه سنگينه...خودت خواستي كه غصه نخوري و اشك نريزي....
اون روز ديگه دلت رو سنگي كردم...فقط يه دل سنگي مي تونه عشق رو فراموش كنه و تري چشماشو به لبخنداي تلخ بفروشه...
دختر وقتي لفظ عشق رو شنيد...ياد عاشقي هاش افتاد و اشكاش ريخت...
پري قصه تعجب كرده بود و مدام دور اون دختر مي چرخيد و مي گفت اين غير ممكنه...جادو به عقب برنمي گرده!
دختر با اشك و خنده بهش گفت...معجزه ي عشق از هر معجزه اي بالاتره...
همه نوشته ها ۱
فعالیت۵۳ دیدگاه
عضویت۱۷ تیر ۱۳۹۱