اعدامی
از شهر من پر از در و دیوار بلند…
تا پنجره که حسرت یک آسمان دارد!
از این سکوتِ در پَسِ فریادِ تا کجا…
تا قطره های اشک که از چشم ها بارد
از لرزش بدنم، قدمی توی ظهر داغ!
“باران گِل شده وسط چاله های پست”
از کوچه های در پسِ کوچه ی گم شده
“تا آدمی که خسته شده از هرآنچه هست”
از رو به رو سراب حقیقت، سرابِ هیچ…!
تا پشت من که هیچ تر از هر چه توخالیست!
در انعکاس آینه ها، واهمه منم
بی اعتماد به همه ی هر چه هست و نیست
آغوش می کشم همه ی دردهای لُخت…!
این چرت ها که در پیِ تزریق تنهائیست
این ها همیشه خلوتِ آشفته ی من است
این آخرین سکانس، سکانسِ تماشائیست!
به شن گرفتگیِ همه، لحظه های من
که سرنوشت عقربه ها بی سرانجامیست!
بر دوش می کشم خودِ خود را ببین
بر دارِ عشق کیست؟! منم… کیست؟! اعدامیست!