آشفتگی
بخوان مرا
محمّدم باش
تو چگونه معشوقی هستی؟
نمی بینی خسته ام
آنچنان که به مصاف کهف روم
و وقتی چشم گشودم
می دانم
باز هم تو نیستی
من علی سنتوریت بودم
تو هر چند نبودی
ولیکن در شعرم
ماندگار بودی و هستی
و این شعر ها ماندگارند
هم چنان که عشق تو ماندگار است
من که فرهاد شدم، کوه دلم را کندم
و همانند جدم آدم خدای را فراموش کردم
که گفته جایت را بیک می گیرد؟
که گفته با غم پر می شود جای خالیت؟
اگر نخندم خاطراتت می دمد در تار و پودم
اگر بخندم بعد چندی می دمد در تار و پودم
خیابان تاریک بود
سایه ام هی بزرگ و کوچک شد
تا که دیده ام سایه ام بسیار طولانی شده
صبحدم را تو مگو با نشاط آغاز کردند آدمان
چشم را می بندم
فکر می کنم
تا چیزی بنویسم که سنگینی و سر شدن قلبم را روی کاغذ بالا آورم
و فقط، بدتر می شوم
لعنت به تو و عشق
لعنت به من و بیک
ما تفی هستیم که به دهان باز نمی گردیم.
م.اثیر. ۰۰:۲۰. ۹۴/۰۹/۲۶