مهمانی که نیست
سلام با اجازه ی دوستان اینبار یه غزل گذاشتم
به بزرگیتون ببشید که ……..
در خیالم آنی ام آنی که نیست
دست در دستانِ مهمانی که نیست
چهره در چهره چنان خوشحال و مست
در بهارِ گرمِ چشمانی که نیست
فصل پاییز هم قد م با موجِ برگ
ابتدایِ آن خیابانی که نیست
می تراود عطرِ یاس و نرگسی
هر دم از لبهای خندانی که نیست
کاش می شد که فراموشم شود
مزه های زیرِ دندانی که نیست
وقتِ بیداری نشستم منتظر
همچنان بر عهد و پیمانی که نیست……
حسین عباسی بائی