حسینی میشم…!
هنوزم لحظه ها غرق بخونن
هنوزم خیمه ها اسرار دارن
تو اون تاریکی شب توی مسجد
هنوزم گریه ها اصرار دارن
یهو کربلایی میشم انگار
تواین روزا که زود طی میشن آخر
به یاد گنبدش میوفتم اما
حضورش مبرمه تو اوج باور
حسینی میشم و مجذوب میشم
به انسانی که از دریای حق بود
که حتی یادشم باز اشک ریزه
واسه چی دستهاشون بی رمق بود..!
هنوزم لحظه ها غرق به خونن
هنوزم شمر ها تکرار میشن
هنوزم خیمه ها می سوزن انگار
هنوزم گریه ها اجبار میشن…
سلام دوستان
بعد یه وقفه دوباره دست به قلم شدم…
ان شاا… بتونم مث سابق فعالیتمو دوباره بیشتر کنم
بازم مثل همیشه منتظر نقد های ارزشمندتون هستم..
در پناه خدا
باغیشنی