خاک غرور…
مرز قصه تا حقیقت
گاهی وقتا صفر محضِ
گاهی تکرار یه قصه
صد هزار بارم می ارزه
بعضی عشقا توی دنیا
واسه آدما عزیزه
میگذرن از هرچی دارن
عاشقن از رو غریزه
گاهی وقتا یه وجب خاک
به یه کوه کشته می ارزه
گاهی از خون یه سرباز
تن یه دنیا میلرزه
توی هر حس خرابی
میشه باز آرامشی داشت
توی آغوش غرورش
نقطه آسایشی داشت
میشه باز دوباره از نو
واسه این خاک بندگی کرد
میشه مرد خیلی ساده
میشه باز آزادگی کرد
گاهی مثل مرگ مغزی
میشه جونت رو ببخشی
میشه مثل شیر باشی
پیش یک ایل گرگ وحشی
اگه روزی یه کسایی
خیلی ساده خون میدادن
واسه خاطر یه مشت خاک
از ته دل جون میدادن
هنوزم قصه همونه
تن غیرتا میلرزه
اگه رو تنش بیفته
حتی یک نگاه هرزه
توی هر حس خرابی
میشه باز آرامشی داشت
توی آغوش غرورش
نقطه آسایشی داشت
میشه باز دوباره از نو
واسه این خاک بندگی کرد
میشه مرد خیلی ساده
میشه باز آزادگی کرد