رفتی…
رفتی نگفتی دلِ من
آسمونش ابری میشه
واسه رهایی از خودش
در گیرِ بی صبری میشه
رفتی ندیدی دلِ من
از عشقِ تو سوخته شده
نگاه ماتِ من هَمش
به قابِ در دوخته شده
حالا میای که هر قدم
جاده به جاده گم شدم
اسیر بی مرزیه این
وحشت و ترس بی خودم
حالا میای که آتیشه خشم و جنون تو سینه مه
غربت و غم سقفِ منو
در به دری زمین مه
اما بدون یه روز میاد
که از زمین جدا بشم
رخصت به رنگ شب ندم
روشنی رو صدا بشم
به وسعتِ ترانه هام
تا آسمون پَر میکشم
تو نقاشی هایِ دلم
عکستو کمتر میکشم
آذر ۸۹