باور خالی
من از آغازِ این پایان رو سقفِ غصه آوارام
یکی امشب تموم میشه توی چشمای بیدارم
مثِ یه کوچه ی بن بست تهِ این قصه میمیرم
ولی آینده ی دردو روی این صفحه میچینم
مثِ یه بهمنِ سنگین پر از زخمِ زمستونم
به ظاهر سالمم از تو خراب و خرد و داغونم
دارم آهسته تن میدم به این دردای اجباری
یه زخمی رو تنم مونده مثِ زخمی که تو داری
***
از این شبهای طولانی دیگه راهی به فردا نیست
تو میدونی که درمونی برای زخمِ دردا نیست
من و تو فکرِ هم نیستیم همیشه قصه این بوده
میون اینهمه تنها دروغی بدتر از ما نیست
***
نمونده راهِ آغازی کنارِ تابلوهای ایست
من از آخر شروع میشم که اینجا ابتدایی نیست
دلا زخمیه پاییزن بهار از قلبِ ما رفته
نشسته سایه ی وحشت توی هر روزِ این هفته
به امروز اکتفا کردیم که امیدی به فردا نیست
ببین تصویری جز دیوار از این پنجره پیدا نیست
تمومِ باورم پر شد از این تصویرِ پوشالی
که قابِ لحظه های من شده از باورم خالی
***
سکوت ما رضایت نیست تو میدونی که اجباره
تو میدونی که این کابوس، شبِ این قصه بیداره
یه دنیا درد و غم پاشید تو قلبِ خستمون اما
چشای بسته ی ماها هنوز در حالِ انکاره