غربت
روزگار سرد و خاموشی همین امروزهِ امروزه
تو می نوشی می و لبخند نمیشینه روی لب هات
سرو پا خنده هم باشی
نمیشه باورم شادی
گناهِ ما چی بوده که شدیم آواره ی لبخند
صدای درد و بی حالی سر و پامون و پر کرده
شکستیم تا تَهِش با هم
نمیگیریم یکم عبرت
میریم تا ته پی غربت
تو ماه شب بودی یک روز
حالا چی شد؟ شدی مبهم
نشستی کنج حوض غم
بیا پاشو بگیر دستم
بریم با هم به جنگ غم
شکفته شه گل لبخند
بِره روزای باروتی
تموم شه سختیه غربت
ندارم تا بِ اشکاتو
بزن لبخند که رنگی شه جهانِ من
نشه پرپر گل سرخ و سپیدِ من