ماساژ
من و تو، دستمون توو دست هم نیست؛ زمونی که دِلارو کیش می دن
زمونی که برای یه ملاقات؛ توو دست من، توو دستت فیش می دن
زمونی که حریر چشمکامون، حریم بوسه های چشم بنده
یکی داره کنار گریه هامون؛ با لبهای کریهش هِی می خنده
من و تو، دستمون توو دست هم نیست؛ زمونی که روو دل ویراژ می دن
با چشمای حریص و تنگ و بیمار، سراپامونُ هی ماساژ می دن
با دستای پر از چرک و کثافت، تنِ تبدار شهر، آروم می شه
به حکم لمس دست بی ستاره ت، دلم زیر لگد، محکوم می شه
من و تو، دستمون توو دست هم نیست؛ هراس از رنده و ساطور داریم
هراس از ماجرای انفرادی، هراس از چهارچوب گور داریم
هراس از چارگوش تنگ تابوت، حدیثِ رقص موزون طنابیم
یکی ماهارو هی ماساژ می ده…؛ چرا پس! توو تموم قصّه خوابیم!
من و تو، دستمون توو دست هم نیست؛ توو مردابِ تبِ تندِ شکستن
همش این جمله ها تکرار می شه ،”نمیشه!!! دست و پاهامونُ بستن”
همش بی دغدغه تسلیم می شیم، توو گرداب تعفّن های این درد
بیا؛ تنها نرو؛ این، سهم ما نیست؛ به نام زندگی! احساس! برگرد