کلوچه
تموم قصّه از اینجا شروع شد
کنار این درخت تووی کوچه
یه حسی توو درونم، شیهه می زد
مثه حسّ بدِ دندون قروچه
…
تو از اون سمت کوچه می گذشتی
زیر رگبار بارون،با تنِ خیس
صدام توو حنجره، حُنّاق می شد
نمی تونی بگی؟ دیوونه! بنویس
…
چقد(ر) این پا و اون پا کردم؛ انگار!
یه بختک اومده روی زبونم
یه کم اون چترمُ پایین می آرم
یه گاز، کلوچه و…نه! نمی تونم!
…
صدای پاشنه هات نزدیک می شد
نفسهام مثه کرنومتر می زد
توو ذهنم جمله مُ تکرار کردم
بفرما می زنم چترو؛ همین حد!!!
…
می گم من؛ هرچی باداباد اینبار!
رسیدی به درخت تووی کوچه
منم هُل کردم و گفتم “ببخشید…
بِبِبِبِ… بفرمایید کلوچه!!!”…