بی حضوور دستات
واسه آسموون چشمات
غزل غریبی گفتم
بی تو تنهاییم و خوندم
ازخودم ترانه ساختم
واسه آسمون چشمات
یه سبدترانه دارم
برای نبودن تو
یه بغل بهانه دارم
لب تو رنگ صدا بود
تووی این سکوت مبهم
خودم و به تو سپردم
تو رو به هجووم آدم
برو تا مرز قناری
برو تا وسوسه خواب
برو که دلم شکسته س
روح من خسته و بیتاب
من و تا طلووع چشمات
من و تا خدا رسووندی
تووی حجم کم شعرام
جای تو نبوود.نمووندی
پر زدی به آسموونا
از توو محراب شبوونت
گفتی جات توو آسموونه
دیگه برگشتی به خوونت
می میرم توو این بیابوون
بی حضوورسبز دستات
آخه برکت از زمین رفت
لحظه غرووب چشمات..