می خواستی
رویِ پشتِ بومِ هر ستاره ای
یه غزل با تارای رنگی زدی
که بگی عاشقی و بی ادّعا
رو دلت قفلی به این سنگی زدی
خواستی باورم بشه یه عاشقی
زدی توو خطّ ِ ترنّمِ شبم
گفتی زود دل می برن ستاره ها
دستِ خورشیدُ کشیدی رو تبم
خواستی که بگی می شه دیوونه شم
زیرِ چترِ شمشادا داد بکشم
واسِ بخشیدنِ دردای خودم
شکلتُ با رنگایِ شاد بکشم
نمی دونم که دلت چه فکری کرد
پا گذاشت رویِ تولّدِ گلا
همه ی شوقِ پرستو ها رو کشت
واسه ی گفتنِ حسّی اشتبا
یه بغل ترانه از سرم گذشت
تو ندیدی عشقُ توو چشمایِ من
یه سبد تولّد از حادثه مُرد
نشنیدی درد و تویِ حرفایِ من
در و دیوارِ شبایِ من تکن
مشقِ عاشقی رو هم خوب بلدن
برو توو شهرِ خودت گلایه کن
اینجا دل نیس که بخوان به تو بدن