شب یلدا
یه فنجون نیمه از قهوه
یه خونه خالی از احساس
یه مهتابیِ سرگردون
یه گلدون و یه شاخه یاس
همه شادن با دوستاشون
می گن امشب ، شبِ یلداس
یه حافظ توی دستاشون
چه رویایِ بدی با ماس
چقد سردم ، چقد بی روح
یه فالِ خوب برا ما نیس
چه خلوتگاهِ آرومی
شده چشمای شب هم خیس
دیگه بارون نمی باره
همه احساسا یخ بستن
حالا هر قطره از عشقم
به شکلِ دونِ برف هستن
دارم دق می کنم امشب
نمی دونی چقد گیجم
تو این غم های سرگردون
بدونِ تو منم هیچم
دیگه ذهنم شده خسته
از این افکارِ بی وقفه
تو این نیمه شبِ برفی
می دونم ، حالا بی وقته