یکی بود یکی نبود…
تو شبِ تاریکِ قصه دلِ آسمون شکسته
اشکای زلال بارون روی گونه ها نشسته
قصرِ تاریک سیاهی پر شد از خونِ سپیده
آسمونِ شهرِ قصه رنگِ خورشیدو ندیده
قصه ی حکایت ما یکی بود یکی نبود نیست
خدا توی قصه هامون زیرِ گنبد کبود نیست
قصمون کوتاهه اما به خدا شنیدینی نیست
حرفای تلخِ تو قصه حقه اما گفتنی نیست
توی انفجارِ رویا قهرمان قصمون مُرد
گرگه به گله ی ما زد مردای غیرتیو خورد
ته کشید محبت و عشق شب اومد تو کوچه باغا
کفترای پاکِ قصه شدن همدست کلاغا
سایه ی تاریک وحشت قد کشید رو شهرِ قصه
شد نصیب عاشقامون دلای لبریزِ غُصه
عطر شب تو شهرِ تاریک همه جا سرک کشیده
میونِ سایه ی وحشت هیشکی مهتابو ندیده
چی بگم از آدمایی که شدن رنگِ دو رنگی
قصه ی حکایتِ ما نداره جای قشنگی
شب به آخر نرسیده قصمون به سر رسیده
چشمای خورشیدِ قصه رنگِ فردا رو ندیده
پس بخواب تو بیخیالی شب بخیر قصه سراومد
دعا کن یه روزی شاید دوباره خورشید دراومد