( قصه ی دو برگ )
( قصه ی دو برگ )
ما دو تا برگ نحیف
رو تن خشک درخت
رنگمون زرد شده از
بغضِ این روزای سخت
تنمون میلرزه توو
وحشت باد خزون
زل زدیم به همدیگه
خسته و دل نگرون
تو به فکر موندن و
جنگیدن با سرنوشت
من میخام راهی بشم
به جهنم ..یا بهشت
یادته سبز ی مونو
توو بهارِ رنگارنگ
مستِ زندگی بودیم
با تابستون قشنگ
یادته دیدنی بود
جنگل از وجود ما
سایه بونی میشدیم
واسه ی پرنده ها
کاشکی پاییز نمیشد
اون روزا ادامه داشت
خدا این تقدیرو کاش
سر رامون نمیذاشت
اما خب..ما لذتِ
زندگی رو چشیدیم
یه بهار. عالی و
یه تابستونو دیدیم
پس چرا باز بمونیم؟
آخه این چه کاریه ؟
دیگه دنیا بعد از این
همه چیش تکراریه
روزگار همینه..پس
دیگه جنگیدن بسه
وقتی میدونیم بهش
زورمون نمیرسه
بیا ول کن شاخه رو
اینه ..تقدیرِ یه برگ
چه قشنگه توی باد
رقصیدن..لحظه ی مرگ
یه درخت میمیره و
زنده میشه هر بهار
اما ما برگا میگیم :
مرگ یه بار..شیون یه بار !
شاعر :
( عباس مقدم )