جنگل افرا...
جنگل افرا…
درختی که تنش هیزم شد و کنجِ اتاق خواب
کنارِ شعله یِ شومینه یِ بیدار ،خوابِش بُرد
میتونست ارّه ی دستی رو راحت بشکنه امّا_
واسه آسایشِ هیزم شکن ها رو زمین میخورد..
سرِ سبزی که ذهنِ پاک و شفّافش نفس بخشید
تنِش هم قسمتِ کم کردن از سوزِ زمستون شد
رفیقِ آسمون بود و همون جایی که زانو زد
صدای رعد و برق از آسمون پیچید و بارون شد…
درختا مزّه کردن باز، عزیز از دست دادن رو
دلِ رودخونه هایِ فصلی از گُم کردنِش خونِ
میگن گنجشکِ پیری دیده شد تو جنگلِ افرا
که میگفت: هرچی میگردم نمیتونم برم خونه…
هنوزم شاخ و برگِ هم قطارایِ تو این خاکش
شبا همراهِ آهِ باد ،مصیبت نامه میخونن
یکی باید بلد باشه زبون این درختا رو
بگه اونا که بخشنده ن با مرگم زنده میمونن…