متروکه
متروکه
متروکه
متروکه
تنهاییام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده
با هر نفس نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده
در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی
چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعهقطعه پیکر پوسیده
اینک تو در برابر من هستی با چشمهای خیره و مهآلود
در بادهای از نفسافتاده افسانهای است دامن رقصیده
راهی برای رد شدن از من نیست قلبم پر از خطوط جداییهاست
فالم ببین به هر ترک دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده
نه… تو قدم گذاشتهای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی
این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده
از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود
تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده