رفتن…
امروزا که نیستی باهام ، دلم تو خونه میگیره
چشام پر اشک میشه ،همش بهونه میگیره
نگو که عادت شده دلت مثه سنگ شده
چند وقتی دورم ازت دلم برات تنگ شده
دلم میگه پاشو بریم میخواهد بهت زنگ بزنه
میاد هر طور که شده حتی پاهاش لنگ بزنه
دست به موها میزنه عادت شده چنگ بزنه
دور کنه سیاهی رو به بخت بد سنگ بزنه
حرفات یادت میاد گفتی به من دوسم داری
خوب میدونم الکی بود میری و تنهام میذاری
میگم بهت دلم حالا دیگه سختش شده
هیچ جا نمیره طفلکی رفیق اون تختش شده
چشم به دیوار میدوزه خاطره ها دردش شده
سرشرو انداخته پایین تسلیم این بختش شده