قاصدک ، یار مرا باز خبر خواهی کرد؟
قاصدک
قاصدک دوش نسیمی خبر آورد ز تو
از بر محفل ما باز گذر خواهی کرد
.
گر به این پیلهی تن دست رفاقت دادی
همچون پروانه به دشت عزم سفر خواهی کرد
.
در ره عشق همه کفر و شَکَت ایمان است
شکوه و مدح و دعا تا به سحر خواهی کرد
.
تا ندانی که در این ره به کجا پای نِهی
تنهی سرو سهی خرج تبر خواهی کرد
.
ظلمت شب که به آخر نرسد ای بیدل
طلب از صبح بی سود و ثمر خواهی کرد
.
نبود جان و توان بر تن این مِیزدگان
قاصدک، یار مرا باز خبر خواهی کرد؟