برگ سبز پاییزی
میاد از رو درخت پایین
یه برگ سبز پاییزی
میریزه اشک من نم نم
چه بارون غم انگیزی
تو خون عشقو با دستات
روی این برگ میریزی
چقد بی تو هوا سرده
چقدر این قصه دلگیره
چرا خاموشی و ساکت
چرا گریه ات نمیگیره
تو که هم حس من بودی
چرا غصه ات نمیگیره
چرا دل میکنی از من
منی که عاشقت هستم
تو قول عاشقی دادی
تو گفتی تا تهش هستم
خودت اول به من گفتی
به چشمای تو دل بستم
حالا خیره توی چشمام
داری دل میکنی میری
خیالت که منم آره!
میگی درگیر تقدیری
برو تنها نمیمونی ،
دیدم دستاشو میگیری