بر اساس واقعیت
توی اتاقخوابتی مثل همیشه
یه شب معمولی رو میگذرونی لابد
بدون اینکه حتی لحظهای بدونی
یه زن به عشق تو به عشق معتقد شد
یه زن که با پای خودش پناه آورد
به پیله ی بی ثمر یه عمر غربت
یه زن که تنهایی رو انتخاب میکرد
به فکر این بود که مبادا آخر خط،
چیزی به جز شکست عایدش نباشه
همیشه بازنده ی وحشت خودش بود
چقدر ترسیده بود از تو لحظهای که
درست شبیه لحظه ی تولدش بود
وسوسه ی لمس یه شوق قدغن تو!
دلزده ی آرزوهای بدلی من
بهونه دادی با خودم روراست باشم
تو روی خوب زندگی بودی ولی من،
از نیمه ی خالی استکان لبریز
خودم دچار تو، تنم دچار تبریز
از عشق حسرتش فقط نصیب من شد
از تو فقط فصل تولدت، پاییز
عشق یه لحظه پشتمو خالی نمیذاشت
اگه تکیه میزدم به کوهِ سینهت
راه زیادی به عروج من نمیموند
تو سلسله جبال باشکوهِ سینهت
بلندپروازم و سقف آرزوهام
ستون امن شونههای تو رو میخواد
تا این خرابه از خودش چیزی بسازه
قدمقدم نشونههای تو رو میخواد
رسول آیههای بی نهایتِ عشق
بگو به ایمان من اعتماد داری
به غار تنهاییت اگه نمیرسم کاش
خودت یه راه دیگه پیش پام بذاری