دلنوشته ای از یک سرباز مرزبانی
تشهد رو آروم بیار رولبات
حالا که گلوله نشست تو تنت
نزن داد و آروم بخواب روی خاک
رسید آخر قصه ی بودنت
شهادت برای تو یک قصه بود
که رد میشداز خواب شبهای تو
اگر چه تو هرگز نخواستی ولی
داره میره خونِ تو رگهای تو
چه کابوس تلخ و پر از وحشتی
همیشه میومد سراغت تو خواب
همیشه دعا کردی و آخرش
قسمت اینه عکست بره توی قاب
دلت تنگ خونه شده بود٬ الان
همه لحظه هاتو ببین مو به مو
مهم نیس که دیگه نذاشتن بری
همین جا بمون و وداع ُ بگو
تو چیزی نمونده برات که بهش
بچسبی و جون کندنت سخت شه
می تونی بخندی بگی با خودت
شهیدی و دیگه بهشت ُخوشه
مرخص شدی دیگه از پادگان
لباسای مرز و درآر از تنت
لباس سفید و بپوش و برو
ببین بعد مرگت معاف کردنت
۹۵٫۴٫۱۴
M.Shahbaz