حال خوب…
“تقدیم به عزیزترین فصل سال… پاییز…
به خاطر حال خوبی که با خود دارد…
……….
چند روزیست حال من خوب است
سر و سامان گرفته ام انگار…
می توانم هنوز بنویسم
اندکی جان گرفته ام انگار…
می توانم کمی قدم بزنم
توی پس کوچه های پاییزی
حس یک صبح جمعه را دارم
بوی باران گرفته ام انگار…
می توانم بی آنکه گریه کنم
آلبوم عکس را ورق بزنم
زندگی را اگرچه دشوار است
سخت, آسان گرفته ام انگار…
گوشه ی دنج آشپزخانه
می نشینم فروغ می خوانم
جشن زیبا و با شکوهی را
با دو مهمان گرفته ام انگار…
آخ… ! این روزها هوای زمین
طعم تی تاب و نوشمک دارد
سرخوشم همچو کودکی هایم
رفته ام نان گرفته ام انگار…
عسق , یعنی که گل دهی حتی
توی زندان روز مره گی ات
ته ظلمت, قرین نور شوی
تب عرفان گرفته ام انگار…
مرگ…! ای ایستاده با حیرت!
پشت در نه, بیا در آغوشم
بس که این روزها دلم شاد است
سرسری تان گرفته ام انگار…
گفته بودم هنوز هم سرپام
می دوم تیز, سوی خوشبختی
چند روزیست حال من خوب است
سر و سامان گرفته ام انگار…
فریبا رضایی…
مهر ماه هزار و سیصد و نود و چهار…