یک قسمت از کودکی….
خونه ی کوچیک ما
سقفشم چیکه میکرد
اما گرم بود خونمون
تو زمستونای سرد
ما سه تا بچه بودیم
من و خواهرای خوب
ما میشستیم سه تایی
لب حوض، تنگ غروب
حوض ما، ماهی نداشت
ماه میومد توی آب
واسه ما قصه میگفت
پدرم موقع خواب
یه تنور ساخته بودیم
گوشه ی حیاطمون
بوی نون مادرم
میپیچید تو آسمون
من مداد رنگیامو
میدادم به خواهرام
اونا رو با خون دل
پدرم خرید برام
بابا از راه میرسید
تو تنش خستگی بود
بین ما و پدرم
حس وابستگی بود
چاییمون همیشه داغ
نونمون همیشه داغ
هنوزم خوب یادمه
بازی توی کوچه باغ
یه اتاق کوچولو
شده بود دنیای ما
بهترین دوستای من
حسن و علیرضا
دیگه اون روزا گذشت
روزای کودکیمون
ما خدا رو میدیدیم
همیشه تو آسمون
واسه ما خاطره شد
اون روزای کودکی
چی میشد، باز می دیدیم
همه رو ، یکی یکی…..