غروب
غروب،خسته از ملامتهای
چند عشق که نه…
تکرارِ عادتی نافرجام،
به دامن دشت رفتم
تا دلی تازه کنم.
در سایهٔ هر درخت
از این تالارِ دلانگیز وجود،
به رسمی که از ازل
تا به ابد پابرجاست،
سفرهای از مِیِ سکوتِ دشت
برپاست،
بامزهٔ آواز قناریها.
سفرهها همه خالی ست.
من مست در این بزم بیپایان
غرق تماشای رقصِ رازقیهایم،
و در آن دوردستها
در شهر…
در غبار و غوغای
بیپروای عصر آهنها،
چه آدمها،
که فخر میفروشند و
نمیفهمند،
ما تنها ذرهای هستیم
از این دنیا.
و چه چشمها که
به ماه خیره میگردند و
نمیدانند،
که در سرگیجههای ممتدِ
مِیِ سکوتِ دشت،
ماه نیز همانندِ ستاره،
گاه چشمک میزند بر ما.