سهمیه ی بغض
ســهــمــیــه ی بــغــض
پـدرم گـوش بده… گـوش ، کـه صحبت دارم
بی تو عـمریـــست کـه کـمبـود مـحبـت دارم
با تو انـدازه ی یـک سـهـمـیـه نـسـبـت دارم
آنـقَــدَر سـهـمـیـه از بـغـض ، خـریـدم که نگو
پــدر ایـن شـهـر پُر از مـأتـم و دلـتـنـگـی شـد
قـلـبْ در سـینه ی این طایفه چون سنگی شد
صـورت سـردِ مـن از، سـیـلـی غم ، رنگی شد
هر شب از درد ، چنان رنـج کـشـیـدم کـه نگو
پـدرم ، زخـمِ زبان کـشـت مـرا، ویــران کرد
شـهـرِ آرامِ دلـم را ، وطـن طـوفـان کرد
خـانـه ات را به غـم انـگـیـزی گـورسـتـان کرد.
آنــقَـــدَر مرثیه از مــــرگ، شنیدم که نگو
پدر از عکس جوان تو مسن تر شده ام
آنـقَــدَر پـیـر، که هـم ، هـمسر و مادر شده ام
دیـده ای مـثـل خودت ، صـاحـب دختر شده ام؟
بـی تـو از زخـم ، چـنـان سرخ چـکـیـدم که نگو
پــدرم ، گـرمی خـونـت سـپـرِ سرما شد
غـیـرت و مـعـرفـتـت ، مـوجـب اسـتـهـزا شد
خـون بـهـای شـرفـت، ثـروت بـعـضـی ها شد
دم به دم ، از نـفـس آن قدْر بـریـدم که نگو
خـواسـتـم ، دخـتـر دلـخـواه تو باشم ، که نشد
در دل تـیـره ی شــب، مـاهِ تو باشم که نشد
یـک نـفـسْ هـم شـده ، هـمرااه تو باشم ، که نشد
مـن در ایـن راه ، به قـدری تـلـه دیـدم که نگو
پـدر آراام بـخـواب، آیـِنـِه ها بـیـدارنـد
در عزاداری مـن، پـنـجـره هـا ، می بـارنـد
هـمـه ی خـاطـره ها ، در دل مـن جـا دارنـد
صـبـح، از خـواب ، چـنـان خـسـتـه پـریـدم که نگو
چـهـل و چـنـد ، بـهـار اسـت که مـن مـی سـوزم
شـده تـاریـک ترین نـقـطـه ی شـب هـر روزم
چـشـم بر کـهـنـگـیِ تـیـره ی در مـی دوزم
آنـقَــدَر دیـر بـه نـور ِ تو رسـیـدم که نگو
می کـشـم دسـت ، بـه احـسـاسِ سـفـیـد مـویـم
وااای ، شـرمـنـده ام از ، رنـگِ سـیـاهِ رویم
خـاک پـاهـای تو هـسـتـم ، به هـمـه می گــویم…،
آنـقـَـدَر عـاشـق بابای شـهـیـدم ، که نگو
فریبا سید موسوی ( رها )