مـــــرد
همچو کوهی که درونش نم دریا دارد
در دلم درد زیاد است ولی جا دارد
اشک دارد به تن هر مژه ام می لغزد
پلک بـر هـم بـــزنم سیل تماشا دارد
سرخی چشم من از عادت بی خوابی نیست
خصلت وقت غروب است که صحرا دارد
حال من مثل کویریست که از لکـه ابر
جـرعه ای آب و یا قطـره تمنـا دارد
زندگـی دایـره ای بود در ابعــاد زمین
خوب چرخید که مارا به امان وا دارد
نکند گریه کنم تر بشود چشمـانـم
خیسی صورت یک مرد چه معنا دارد
احسان بهمدی
۹۴/۵