حس مرده
تو این روزا کسی نیستش که یک دَم همدمت باشه
کسی نیستش که بی منت بتونه عاشقت باشه
همه خودخواه و مغرورن کسی تو عشق صادق نیست
نمیفهمن تورو هرگز، کسی باتو موافق نیست
کنار میز تحریرم همینجا کنجِ این دیوار
میونِ دفتر و شعر و یه سازِ کهنه ی بیمار
میونِ بومِ نقاشی و رنگ و کاغذ و خودکار
میونِ بوی شمع و دودِ نامحسوسِ یک سیگار
وشاید توی گلدونی که خیلی وقته بی آبه
و یک ساعت که از اول همینجا رو به روم خوابه
یه مغزِ کهنه ی خسته که توش دیوونگی بابه
صدای نابه فرهادی که خیلی وقته کمیابه
یه قابِ خالی از عکسی که دنبالِ یه تصویره
یه دیواری که بی جونه داره میریزه چون پیره
همه خاطره ها مُردن،شدن یه روحِ سردرگم
من اینجا پیِ چی هستم بدم میاد ازاین مردم
به جز اینا کسی بامن کنارِ من نمیمونه
کسی جز این اتاقِ سرد زبونم رو نمیدونه
دیگه فصلای پاییزی که میرن یک به یک هرسال
ندارن قصه ی عشقی ندارن شوقِ این احوال
همه تب دارن این اطراف پر از یک حسِ ویرونی
همه جون دادنو مُردن تو یک پاییزِ بارونی
همه بوسیدن احساسو گذاشتن گوشه ی راهی
نوشتن این فروشی نیست رو یک برگ کاغذِ کاهی
کسی از دردِ تنهایی تو این روزا نِمیمیره
محبت جاشو از نفرت کَماکان پس نمیگیره