کافه تاریک
پشت این پنجره خیس ، توی این غروب غمگین
توی یه(یک) کافه تاریک ، من و بغضی سرد و سنگین
دوتا فنجون روی میزه ، یکیشون پُر یکی خالی
زیـر لـب زم زمـه مـن ، بـا یـه آدم خـیـالی
یادته اون روز اول ، که تو این کافه نشستیم
از تموم زندگیمون ، واسه هم خاطره گفتیم
روزای بعدی همین جا ، قراره همیشگی شد
زندگیـم با بودن تو ، تازه شکل زندگی شد
ساعتای با تو بودن ، مثل طوفان زود گذشتن
روزایی که با تورفتن ،دیگه هیچ وقت بر نگشتن
دوتا پاییز اومد و رفت ، من هنوزم بی قرارم
لحظه ها یخ زدن و من ، تبِ تندِ انتظارم
انتظـارِ دیـدن تـو ، منو اینجـا میــکِشونه
یه روزی تو برمیگردی ، دل من اینو میدونه