به یاد شاعر کوچ کرده (سروش محمدی)
سروش جان این ترانه برای تو نیست، بیشتر برای خودم هست. نه تو را می شناختم و نه تو را دیده بودم. گرچه همین حوالی قلمت طلا می نوشت، ولی من مثل خیلی ها چشم دیدن طلای واقعی را نداشتم. یک شعر از تو خواندم، در یک بعد از ظهر طولانی سرم از یک دنیا حرف باردار شد. شاید این شعر باید در همین لحظه و همین جا زاییده می شد. همان ابتدا گفتم این شعر را برای خودم می نویسم، می ترسم روزی رفته باشم و چیزی بر سر مزارم یادگار نماند. از همه ی دوستان شاعر عذر می خواهم اگر اسم این نوشته را شعر گذاشتم. می دانم سراسر ایراد است، اما ویرایش آن برایم سخت است، اصل مطلب این است:
یه باغچه پر از گل بود و اما حیف/
گلی که تازه شکفته بود تنها رفت/
یه بقچه شعر داشت و با این توشه/
امید آخر این باغچه از دنیا رفت/
***
تویی که شعر گفتنت مثل بارون بود/
زمینُ آسمونُ با هم آشتی می داد/
چرا دراکولا رگِ شعرتُ درید؟!/
چه اتفاقی واسه غزال مست افتاد؟!/
چقدر تازه بود جمله هایِ تو، مثه آّب/
که رو رگای برگ درخت می سُرّه/
یه جور تیز شده تیغِ رفتنت، اینجا/
گلوی هر چی ترانه هس(ت) رو می بُرّه/
ولی ببین که جات خالیه، بدجور/
سکوتُ بلعیدیم و جن زده شدیم/
بیا و شعری بگو برای این خونه/
اسیر زامبیایِ توو دهکده شدیم/
بیا به این باغچه بگو که دیر نشده/
گلی که زیر پا لهش کردیم جون داره/
دوایِ شعر میاد از یه جایِ غریب/
که درد چنگ گودزیلاها رو برداره/
***
یه باغچه پر از گل بود و اما حیف/
گلی که تازه شکفته بود تنها رفت/
یه بقچه شعر داشت و با این توشه/
امید آخر این باغچه از دنیا رفت/