مترسک
توی تموم بدنش پر از کاه
طفلی رو بستن به یه چوب، بی گناه
میون یک مزرعه کاشتن اونو
با تنهایی, تنها گذاشتن اونو
همدم اون شدن چند تا پرنده
نه میدونه گریه چیه نه خنده
روز و شباشو اینجوری طی میکرد
آرزوهاشو همه شب قی میکرد
همش میگفت خدا,بهشت همینه؟
فکر نمیکرد که سرنوشتش اینه
دلش میخواست راه بره و بخنده
میدونه آبِ ایستاده، میگنده !!
یه بغضه کهنه تو دلش لونه داشت
آرزوی یه سقف و یک خونه داشت
اما خودش میدونه این محاله
خیلی قشنگه ولی حیف خیاله
دلش میخواد سوار قایق بشه
دل بزنه به دریا,عاشق بشه
نمیدونه عاشقی کشک و دوغه
دنیای آدما پر از دروغه
بچسب به تنهاییت و به ستاره
که عشق این زمینی ها شعاره
بشین دعا کن که خدا بی ریاست
داشتن عشق اون مث کیمیاست
شاید یه روز بخت تو هم وا بشه
این من تنهایی تو" ما" بشه
بیا با هم یه کار مثبت کنیم
خدا رو به ترانه دعوت کنیم
بگیم خدای دریا و عروسک
یه کاری کن واسه دل مترسک
سید علی موسوی سوادکوهی
۱۳۷۰/۰۹/۰۴