(افسانه)…. .
افسانه
سرت رو بلند کن یه چیزی بگو
نذار بد تر از این بشه حال من
نگاهت رو می دزدی از من چرا
کسی غیر تو نیست توی فال من
بدون تو تنهایی دغ می کنم
عزیزم یه امشب از این جا نرو
تو این حس تلخ وعجیب وغریب
کسی قد من دوست نداره تو رو
تما شا بکن که چطور قلب من
داره واسه تو هی زمین می خوره
شده یک عروسک تو دستای تو
که ازهر کی غیر از تو دل می بره
دیگه فرصتی نیست واسه زندگی
گل عمر من بی تو پژمرده شد
چقدرغصه خوردم بمونی ولی
ته این رمنس فاصله کم نشد
همین جوری شبهای من میگذره
دلم سوخت و شعرام پروانه شد
ببین داستان همین رابطه
چطور رفت و تبدیل به افسانه شد