ناخـدای گـیـج
اَبــری تـریـن روزای گـیلانـم
پشـت سـرم کابـوسِ بارونه
شیروونیه شـهـرم هـمش خیسه
حـال مـنو هیـچ کس نـمـیدونه
جـغرافـیه قـلبت کجـاگم شد؟
بـی تـو جـهانم شـکل تبـعیده
ناراحتم از ایـنـکه بـعـدازتـو
دنیاچه طور از هم نپاشیده؟
روی درختا دیگـه برگی نیس
زردی گرفــته حـال دنــیامـو
آفت گرفـته بی تو شالـیزار
دریـاشدم٬میـبینی اشـکـامو؟
بـاکـوچِ غمـگـین پرســتوها
مـیدونـم از این غـم جدامیشم
سـکان خوشـبختـی رو میگیرم
اصـلن خودم یک ناخدا میشم!
یک ناخـدای گیـجِ تـوو کشتی
بـا نقـشه های خـالی از مقـصد
میـچـرخه بــین زنـدگی ومرگ
نزدیکه به پایانِ ٬بیش از حد..
بعـدازتـو حـالـم ایـنه..میفهـمـی؟
یک مش(ت) خیال دست وپا بسته
چـرخـیـدن وسـرگـیـجـه ی دائــم
رو دورِ تــکرارای وابــسـتــه!