سرخورده
مث میخی لج افتاده با سنگ
دارم از زندکی سرخورده میشم
نمیدونه تموم زندگیمه
نمیدونم کجای زندگیشم
تموم اتفاقایی که افتاد
تموم خاطرات و پس فرستاد
اصن شاید من و یادش نمونه
اصن شاید من و یادش نمیاد
همون بهتر که از من دور باشه
یه وقتایی رو باید سوخت تا ساخت
من اونقد داغ دارم توی سینه م
که میشه یه جهنم راه انداخت
من اونقد گریه هام و دود کردم
که میشه با خودم همدرد باشم
من اونقد مرد بودم که بفهمم
یه وقتایی نباید مرد باشم
من اونقد گریه هام و دود کردم
که یه دریا به خاکستر بدل شد
غروری رو که می گفت دوس داره
شکست و ساده تو اشکام حل شد
بجز اینکه فقط خوشبخت باشه
دیگه از زندگی چیزی نمی خوام
فقط مرگ و فقط مرگ و فقط مرگ
گذشتم از تموم آرزو هام