بازنده
یه حس مبهمی توی وجودم
میگه خواب تو تعبیری نداره
نشو درگیراین رویای باطل
همش تلقین تاثیری نداره
چرا فکر میکنی اونم مثل تو
اسیر این توهم های پوچه
تو فکر موندنی اما بدون اون
بریده از دلت تو فکر کوچه
یه جایی باید این بازی تموم شه
بزن سوتو تا دنیام زیرورو شه
نده دلداری به این قلب خستم
بزار تا با حقیقت روبرو شه
بدونه نقشه هاش نقشه برابن
بدونه با تو فردایی نداره
نباشه سرخوش ازاین حس پوچت
بدونه با تو رویایی نداره
نمونده دیگه راهی واسه جبران؟
که من تو بهت این رویا نباشم؟
بگیرم دست تو بازم دوباره
که انقدر بی دلیل از هم نپاشم
چرا تقدیرمن اینه خدایا؟
چرا من باید این بارم ببازم
برای درک این سوتفاهم
باید دنیام و باز از نو بسازم