کجایی همخونه
"کجایی همخونه"
گفتم نرو کسی نمیدونه … که پس میزنه تورو زمونه
هر چیزی عذاب آوره … حتی جای خالیت تو خونه
حال ِ تورو میپرسه اما… مثل من حالتو نمیدونه
گفتم نرو کسی نیست که … از سکوتت حرفتو بخونه
اینجا تنها پناهت منم … گفتم که دلْ ، عاشقت میمونه !
خواستم جیغ بشم اسمتو … یا داد شم : کجایی همخونه ؟
بیا به من تکیه کن بازم … که جز تو نمیشه کسی شونه
بیا زخمی بذار واسم … که عشق، هنوز پیشـِمونه
دل به این تنهایی نـَـبند … اینا همه مثل بـیـابـونه
گریه هاشو باور نکن… ببین ، اون زیر ِ بارونه !
گفتی که این خونه زنـَنـده س … دلت وابسته به خیابونه
خواستی راحت بشی از من … گفتی اون قدرتو میدونه
گفتی دل ِ تورو زدم دیگه … گفتی مرد ِ رویات همونه
دردو همش سکوت کردم… که نگی عشق ِ اولت اونه
*******
پ.ن: نمیدونم چرا جدیدن از هرچی چهار پاره است حالم به هم میخوره……… :-(
*******
این وسط کسی بین ما نبود…
اما…
من بودم ، میان ِ شما…
خواستی بسوزانی مرا…
خواستی نباشم دیگر…
…
صبح است و آفتاب هم خسته …
طلوع اش را یادش نیست…
…
من با زانوهایی در آغوش گرفته…
در کنار بخاری تکیه کرده به پشتی…
تو در آشپزخانه …
در دستت لیوان ِ چای ِ گرم…
با نگاهی که می دُزدی اش از من…
میان ِ حجم ِ سنگین ِ سیاهی ِ این مـِـه…
که خورشید آن را به ما سبب کرده…
سرت پایین است و…
از جلوی سردی تنم میگذری …
و آرام به اتاقمان میروی…
و من هم در انتظار ِ تعارف ِ یک لیوان ِ چای…
که عاشقانه بیای بنشینی کنارم…
و بگویی : …
…
هیچ دیگر…
سکوتی عمیق ، در میان ِ عاشقانه ای گرم …
حال…
بخاری هم یادش نیست انگار گرما را…
من مانده ام و تنی سرد…
چشم هایی که به بخاری خیره اند…
با دندانک زدن های پی در پی…
و بدنی که بیشتر از قبل مچاله تر میشود میان دستانم…
دیگر امانم را بریده اند…
…
تو…
در آغاز قصه ام …
کجا مانده ای آخر ؟؟؟