بگذار حس کنم

بگذار حس کنم که تو چشمای من توئی
آیینه نگاهتو از من گلم نگیر
مهمون بوسه های خودت کن چش منو
این چشمهای خیس که نمی شه ز گریه سیر
یک بار با دل من مهربون بشو
اون روی ماهتو به شب دل نشون بده
من با خیال تو پر می زنم شبی
تا لحظه وداع یه لحظه امون بده
مهمون قلب خودت کن دل منو
با گریه های من خسته از بهشت
دل رهسپار دیار غم تو شد
دادی دلو ولی به طوفان سرنوشت
بگذار حس کنم که توئی روبه روی من
آغوشتو به خنده به رویم تو باز کن
در لحظه ای که پر از ازدحام عشق
آروم باش و برقص و نیاز کن
این اشتیاق دیدن تو می کشه منو
آغوشتو نگیر زقلبی که می زنه
آغوش مرگ منو می زنه صدا
باید برم گل من وقت رفتنه
چشمای خیس زگریم که بسته شد
دیدار ما به قیامت همیشه ناز
اما بدون که به راه تو مونده بود
گریه امون نداد به راهت بمونه باز

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/77533کپی شد!
916
۱۱

درباره‌ی مرتضی ابراهیم پور

خیلی آسان است از خود گفتن و خیلی سخت حقیقت خود را گفتن آن هم آن هنگام که هنوز برای خویش دنیائی از راز رمز و اسرار هستی .من هنوز در کاوش درونم در ابتدای راهم . اما می دانم در یک خرداد تابستانی به دنیا آمدم و در وجودم عشق .امید و کنجکاوی و پرسش موج می زند هیچ چیز برای من مفهوم ثابتی نداشته و ندارد من دنیا را در لحظه در گذشته و در آینده می بینم تقریبا از هر رشته ای چیزی می دانم و به اندازه تمام عمرم و بیشتر فکر کرده ام و بسیار کتاب خوانده ام عاشق بینهایت هایم و ایمان دارم به زندگی جاویدان اهل تنوع و دوست دارم همه چیز را تجربه کنم حتی زهر را .مثالی که می توانم برای درک بهتر ازخودم بزنم این است که من اگر قرار باشد برجی را بسازم در نیمه های راه ساختن رهایش می کنم زیرا با تجربه های کسب شده از آن دیگر می توانم برج بهتری بسازم .گاهی صبور می شوم و گاهی عاری از صبر به تمام معنی مردی هزار چهره که هرکس چیزی از من می داند و یا فکر می کند می داند . خدا را اگر می پرستم از روی عشق است و نه بهشت و دوزخش و دوست داشتم زندگی کنم جای همه حتی جای پشه ای ناچیز در هوا و از دریچه ذهن او هستی را درک کنم من در دو دنیای مختلف زندگی می کنم یکی دنیای واقعی و دیگری دنیای ذهنم که در آن چونان زیسته ام که اگر واقعی بود همگان در حسرتش می سوختند . وقتی از عشق می گویم و اینکه عاشقم یعنی به تمام کلمه و درهمه معانی اش من عاشق خدا هستی طبیعت علم عدالت زیبائی هنر و. حتی خودم و..... هیچ وقت از مرگ نترسیدم تنها ترسم از این است که آنچه می باید در این دنیا می بودم نباشم و می دانم نیستم . آرزویم از خدا همیشه این است که زنجیرهای بسته بر پای ذهن و اراده مرا باز نماید و مرا که همیشه از ایمانی محکم محروم بوده ام هدایت کند و من همیشه سرشار از امید را با صبوری در هم آمیزد .