بدون ِ بچــّـه هم میشه
درود عزیزانم
قصـه ی ترانـه م یه قصـه ی نسبتـا تلخـه…
قصـه ی تلخـی ک میتـونه میـزان عشقـو بسنجـه!
از زبـان مـردی کـه بخـاطـر مشـکلِ همسـرش بچـه دار نمیشـن
زن بخـاطـر عـذاب وجـدان خـودش و خـوشـی مــرد اصـرار بـر جـدایـی داره
ولـی مـرد بخـاطـر عشـق به همسـرش میـگه: "بدون ِ بچه هم میشه"
بدون شک با خوندن ترانه متوجه عرایضم میشدید…
چیزایی که گفتم رو قبل از اینکه برای شما بنویسم برای خودم نوشتم
و ترانه رو بر اساس این داستان کوتاه و خیالی نوشتم
زیاده گویی نمیکنم
امیدوارم مورد پسند واقع بشه…
یه چن ساله که با همیم و اما
هنوز اتاقِ بچه سوت و کوره
عذابت میده اینکه ناتوانی!!!
چقد خوشبختی از این خونه دوره
تو نازایی…و…فک کن من عقیمم!
باید با هم تو این قصه برابر شیم
نمیشه…باورش سخته…ولی ما…
باید باور کنیم که نسلِ آخر شیم
باید باور کنیم که بچه ای نیست
تا هم بغضِ شبای سردمون شه
توو این سردی فقط امـّـید میتونه
که مرهم واسه ی این دردمون شه
نگو میری…نگو با رفتنِ تو…
که بهتر میشه رنگ و بوی خونه
اگه هـُــرمِ نفس های تو باشه…
خوشی رو میشه آورد توی خونه
بدونِ بچه هم میشه نفس زد
میشه طاقت بیاریم حتی مرگو
اگه خونه با دستای تو گرم شه
تحمل میشه کرد فصلِ تگرگو
اگه دلگیــر باشی مثلِ بارون
منم مثلِ زمستون سرد میشم !
بهم تکیه کنی آروم می گیرم
بهم تکیه کنی من مرد میشم !