تن فروشی
دارم از دور یک حوّا می بینم
ببین از عرش افتاده کُجاها !
داره دنباله یک آدم میگرده
میونه گلّه ی آدم نماها
بقدری زخم خورده از زمونه
که فریادش میره تا آسمونا
سراغه مهربونی رو میگیره
میونه گلّه ی نا مهربونا
ترحّم میکنن مردم به حوا
نمیدونن که دردش چیزه دیگست
نمیدونن که حوا اوّله راه
توو اوجِ بنده گی خورده به بن بست
چیزایی میشنوی آتیش میگیری
مثه خونه توی رگهات میجوشی
پیِ مرهم واسه زخماشه حوا
توو بازاره سیاهه تن فروشی …
" ف . ع "