سیاه و سفید
فکرم خالی میشه از رویای لمس تو
قلبم پر میشه از احساس رو دست خوردن
این خاطرات گاه و بیگاه تو خوردم کرد
وقتی من و به دست تنهایی سپردن
حس بدی دارم به روزهایی که تو راهن
هرشب تن میدم به سیگار فراموشی
چشمامو میبندم از دنیای من دور شی
چشمامو میبندم بهش نزدیکتر میشی
دچار تب جنون این عشقم..دچار یه حس سیاه و سفید
دچار توی لعنتیه دروغ…دچارم به سردرگمیه شدید
فریاد کردم عاشقم باشی نفهمیدی
گوش تو از حرفای کی پر بود نفهمیدم
چشمای تو سگ داره میگیره؛میدونم
چشماتو کی رام کرده که انقدر ترسیدم
از من دنبال یه راه در رو میگشتی
سنگینیه نگاهتو طاقت نیاوردم
من دوست داشتم ولی اجبار نمیکردم
من دوست داشتم ولی بی تو نمی مردم
دچار تب جنون این عشقم..دچار یه حس سیاه و سفید
دچار توی لعنتیه دروغ…دچار همین سردرگمیه شدید