جــزامی . . .
از ترسِ مُردن تویِ یک فردایِ بعد از تو
ساعت تویِ امروزِ با تو دست و پا میزد
خط میزنم فردایِ تقویمو ولی ای کاش
خودکارِ من خطی روو تـقدیرِ خدا میزد
دلـگـیـرم از این آخریـن های پُر از گریـه
از آخرین شب،آخرین شام،آخرین لحظه
حسِّ غریبی داره چندتا بـوسه ی آخـر
میدونم از بغضه که لبهای تو می لرزه
بعد از تو از بی واژگی های پر از گفتن
از خودنویس و واژه یِ بـیـمـار میترسم
از سرفه های ممتد و دردِ نـفس تـنگی
از بسته هایِ خالیِ سـیـگـار میترسم
بـعـد از تـو بـازه پـنـجره،فکرِ سقوطم مـن
با جیغِ کش داری جهانم رنگِ خون میشه
میگم روانی،چی توو ذهنت نقش میبنده؟
بـا رفتنت دنـیـایِ من شکلِ همون میشه!
اسمِ شبِ من!تو بری،شب پرسه ممنوعه
من منزوی میشم نفهمن عاشقت کی بود
توو این قرنطینه به حـدِّ مــرگ می پـوسـم
همسایه هامم میگن این مردک جزامی بود!