تا ساعت چند؟!
به جای این که دستامو بگیری دوتا دستاتو سمتم مُشت کردی
شنیدم توو نبودم خیلی راحت به هرچی بینمون بود پُشت کردی
شکستی مرز پاکیِ تنت رو که هر نالایقی هم بسترت شه
مثِ مسافرای بین راهی فقط چند شب مقیمِ کشورت شه
همون لحظه که توو ساحل رو گونش با بوسه صحنه ای رو بِکر کردی
دلت اومد که عکسیَم بگیری؟ به باهم بودنامون فکر کردی؟
به اون حرفا به اون قولا به اون شب شبی که ما کنار هم پیاده
شبی که سرنوشتامون یکی شد رو سنگ فرش خیابونا چه ساده
حالا بعد از تو تصویری ازون شب تو ذهنم مث (ل )یه خاطره حک شد
نه لبخند و نه اغوش و نه بوسه فقط دوری برامون مشترک شد
باید خالی شد از حس رسیدن باید از شهر بی عاطفه دل کند
به هر دوست دارم با خنده ای گفت میدونم خُب ولی…تا ساعت چند؟!