اعتراف
من مثل خیلی ها به خیلی ها
دل بستم و آخر بدی دیدم
امّا تموم اتّفاقاتو…
هربار، از چشم تو می دیدم
یک عمر، سیلی خوردم از دستت
با رنگ سرخش، ادّعا کردم
با اینکه تو واضح ردم کردی
امّا نشستم، هی دعا کردم
پاشیده از هم ارتش روحم
معنی نداره بیشتر «انکار»
حرکت نکرده مات تو میشم
دنیا! تو بردی بازیو انگار
اونقدر قحطی اتّفاق افتاد
که دیگه توو چشمام باغی نیست
کم کم به این باور رسیدم که…
هیچ اتّفاقی، اتّفاقی نیست!
خیلی بدی کردم به خیلی ها
باشه بَدَم، امّا تو چی دنیا…؟
بی شرط و بی منّت سرت تا تو
من اومدم، امّا تو چی دنیا…؟
من اومدم، امّا ندونسته…!
شاید همینم اشتباهم بود
حتماً تو میدونی ملاقاتت
تاوان یک ساعت گناهم بود