داشتم با فروغ میگفتم
دستت و دور گردنم بنداز
بغض کن که دوستت دارم
بعدشم خنجر و فرو بکن و
در گوشم بگو که ،ناچارم
دست بر دار از سرم بسه
کی باید قلبم و مجاب کنه
تو شکستی من و که این حجله
رو سیاهیم و توی قاب کنه
قبل اینکه بری پی کارت
لطفا این خنجر و بکش بیرون
تکیه ام رو به یک درخت بده
ریشه هاشو سیر کن از خون
داشتم با فروغ میگفتم:
راست گفتی ولی کمی دیره
دستهایی که دور گردنمه
داره شکل طناب میگیره
خنجرت رو بگیر میترسم
دست نامرد دیگه ای برسه
آدمایی که قدر نشناسن
گردن عشق دستشون برسه
شاید این خنجری که پشت منه
پشت نسلای بعدیم باشه
پس کتاب فروغ و میذارم
تا که میراث نسلمون باشه