حس بلاتکلیف!
یه احساس بدی هر شب
گلومو سفت میگیره
دل من خیلی وقته که
با احساس تو درگیره
نمیدونم تو اینجایی
یا تو رویات میگردی
میفهمم عاشقی اما
تظاهر میکنی سردی!
تظاهر میکنم نیستم
منو نادیده میگیری
نمیپرسی ازم حتی
چرا میری؟کجا میری؟
ننمیفهمی منو اما
با رویات خیلی آرومم
تمام دلخوشیم اینه
بگی عشقم!یا خانومم!
نمیدونم که این احساس
تا کی اینجوری میمونه
از این حس بلاتکلیف
همه دنیام ویرونه
یه وقتایی دلم میخواد
ببینم که تو اینجایی
چی میشه مهربون باشی
منو درکم کنی گاهی!
من از عشقی که بیزارم
به دنیای خودم اومد
دلم با عقل درگیره
چرا از تو خوشم اومد؟!
تو که عشقو نمیفهمی
تویی که قلبت از سنگه
ولی هرشب سر این بحث
دلم با عقل میجنگه