روایت
بیا من رو روایت کن/ منی که بی تو جا موندم
تو صحرای کج اندیشی / چه بی علت تو رو روندم
بیا راوی دردم باش که از این قصه بیزارم
از این هر روزه جنگیدن با این احساس ِ بیمارم
پشیمونم از این قصه که من با تو تموم کردم
بیا من رو هدایت کن/ به رویای تو برگردم
سقوطم رو نمی دیدم که از داخل چه ویرونم
چه بی باور عمل کردم /حالا از قصه بیرونم
حکایت بی معما بود/ منم نقش بد اول
از اون بالا نمی دیدم که احساست زده تاول
ندیدم توی هر لحظم/ تویی که بال و پر میدی
پریدم از شب قصه ت/ تو هم پرهاتو می چیدی
غم هجران اجباریت/ ببین رندانه می خنده
بیا ویرونه روح من/ خدا چشماشو می بنده
تو این شبهای وهم آور که هر لحظش مثه قرنه
بیا من رو روایت کن که دل با مرگ سرگرمه
بیا شب رو قضاوت کن/شبی که بی تو تب کرده
چه غمناکم تو این بستر/ که بی تو روح من سرده
بیا من رو روایت کن/ بیا من رو روایت کن