سیاه می پوشم…
به نام خدا
بایدخالی شم ازاین حس
داره قلبم تهی میشه…
باید گریه کنم تا صب
شایدکه قلبم آروم شه
باید له شم که ازسختی
بشم مردی که از مَردِ…
نه اون کس که به اسم ِمرد
ولی جنسش یه نامردِ
یه نامرد که تهِ قصه
به بختم تیرگی پاشید…
منو کوبید وگفت تقدیر
به من پشت سرم خندید
باید دفنش کنم قلبُ
که مم بد دل نده ازدس…
به هرکی که توو پیچ ِ راه
یه شاخه گل به دستش هس
نباید بعد ازاین هیچ وقت
نگام خیره به پشت باشه…
به فردی شیک وافسونگر
ولی سیرت زشت باشه
سیاه می پوشم وهرشب
به یادم هست گلِ پرپر…
که ازمن دل بریدو رفت
توو دستای یکی دیگر