زخم عمیق
تو تیری بسمتم رها کردی که تا حسش میکنم ترک میخورم
یه وقتایی اونقد ساده میشم که از دست خودم هم کلک میخورم
واسه اینکه یادم نره سنگدلی به این اوج بیرحمی سرک میکشم
من هر روز روی این زخم عمیق یه طاق بلند از نمک میکشم
پس پلکای بازو خسته ی من… مثه خوابای بی تعبیر میشی…
میگم حرفامو رودررو به چشمات داری هر لحظه بی تاثیر میشی
باید زودتر میشد اینو بفهمی یکی بودن دروغ گفتن حالیش نیست
تو دست باد نمیشه چیزیو ساخت تب ویرونی این چیزا حالیش نیست
عجب راهه عجیبی پیشه رو دارم از این با من ستیزی تشویش دارم
خنکتر میشه جای خوابت هر روز ولی من تو دلم اتیش دارم…