صد بــار فکرِ خودکشی…
یــک شـب کـنـارِ ایـن خـیـابـونــا
یـک زن بـا بـُغـضی تـلـخ،را(ه) می رفت
چـشـم انـتـظـارِ بـوق مـاشـیـنـاسـت
واسـه یـه لـقـمـه تـا کـجـا می رفـت ؟
داری قـضـاوت می کنی بـازم ؟
میگی که اون زن فاحشه س…سـاکـت!
قـِصَّـش رو بـشـنـو ، تـازه می فهمی
فـاسـد شـده چـشـم و دلِ پـاکِـت!
مـادر سـرِ زا رفـت و نـوزادِش
با گـریه دردو با جـهـان می گفت
بـابـابـزرگ بـا پـیـرهنِ مشکی
توو گوشِ کوچیکش اذان می گفت
بـابـا هـمـیشه پـایِ مَـنـقَـل بود
اون دخـتـرک رو بـُرده بود از یـاد
نـــامــرد،واسه خرجِ تـریـاکـش
دستِ گداها بـَچَّـشو می داد
ده ساله بود وقتی یه شب بـابـا
خـوابـیـد و بـیـداریـو یـادش رفـت
بـعـدش تـمـامِ کـودکـی مُـرد و
اون دخـتـرک بـازیـو یـادش رفت
از گُـشـنِـگی،از فـرطِ بـدبـخـتـی
یک شب توو اوجِ بچگی،زن شد!
پیشِ چشاش این فاجعه رخ داد
درگـیـرِ احـسـاسِ نـدیـدن شـد
قرصِ برنجی تویِ جیبش بود
مُـردن بـراش آزادی از درده!
هرشب که بیرون میزنه،قَبلِش
صد بــار فکرِ خودکشی کرده!